پاییز 1385 - قصص النبی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توانگری خردمند، به حکمتش و عزّت او به قناعتش باشد . [امام علی علیه السلام]
پاییز 1385 - قصص النبی
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  •  

       در جنگ احد پیامبر صلى الله علیه و آله شورایى تشکیل داد و درباره این که براى جنگیدن از مدینه بیرون 

       بروند یا در خود مدینه سنگر بگیرند مشورت نمود. نظر شخص پیامبر صلى الله علیه و آله و عدّه‏اى دیگر  

      سنگربندى در مدینه بود. ولى اکثر جوان‏هایى که از یاران پیامبر بودند به بیرون رفتن از مدینه تمایل نشان 

      دادند و گفتند: یا رسول‏الله صلى الله علیه و آله ما تابع شما هستیم ولى چون از ما نظر خواستید عقیده 

       ما بیرون رفتن    است.
        پیامبر صلى الله علیه و آله رأى جوانان پرشور و مؤمن را بر رأى دیگران و حتى بر رأى خود مقدّم داشت 

      و سلاح برداشت و عازم جبهه نبرد شد. جالب این که فرمان «و شاورهم فى الامر» پس از شکست 

      احد نازل شد.

     



    حسن عسکری ::: دوشنبه 85/7/24::: ساعت 2:2 عصر
    نظرات دیگران: نظر
    موضوعات یادداشت:

     

    پیامبر با گروهی در سفری بود . فرمان داد گوسفندی را ذبح کردند . یکی از آنان گفت : گوسفند با من ، دیگری گفت پوست کندنش با من و دیگری طبخش را به عهده گرفت . رسول خدا نیز فرمود : گردآوری هیزم بر عهده من ، گفتند : ای رسول خدا ، ما به جای شما این کار را می کنیم . فرمود : می دانم که شما می توانید این کار را به جای من انجام دهید . اما من تمایز و جدا بودن از جمع را نمی پسندم و خداوند نیز بندة متمیز و تافتة جدا بافته از جمع و انگشت نما شدن را دوست نمی دارد . پس برخاست و به جمع هیزم پرداخت



    حسن عسکری ::: شنبه 85/7/22::: ساعت 10:20 صبح
    نظرات دیگران: نظر
    موضوعات یادداشت:

                                            

    حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : پیراهن رسول خدا (صلى الله علیه وآله) کهنه شده بود ، مردى خدمت رسول خدا (صلى الله علیه وآله) آمد و دوازده درهم به حضرت هدیه داد . حضرت به على (علیه السلام) فرمود : این دوازده درهم را بگیر و براى من پیراهنى بخر تا بپوشم .

    على (علیه السلام) فرمود : به بازار رفتم و پیراهنى به دوازده درهم براى حضرت خریده ، آن را نزد پیامبر بردم ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) نگاهى به آن انداخت ، فرمود : براى من جز این محبوب تر است . گمان مى برى که صاحبش این داد و ستد را به هم بزند و اقاله کند ؟ على (علیه السلام)گفت : نمى دانم ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : ببین اگر قبول کرد به هم بزن .

    نزد صاحب مغازه رفته ، گفتم :
    پیامبر (صلى الله علیه وآله) این پیراهن را نمى پسندد و از آن ناخشنود است ، پیراهن ارزان قیمتى را مى خواهد ، این معامله را به هم بزن .

    صاحب مغازه دوازده درهم را به من باز گرداند و من آن را براى
    رسول خدا (صلى الله علیه وآله)بردم ، حضرت همراه من روانه بازار شد تا پیراهنى بخرد ، در طول راه نگاهش به کنیزى افتاد که در راه نشسته ، گریه مى کند ، حضرت فرمود : ترا چه شده ؟ گفت : خانواده ام چهار درهم به من دادند تا آنچه را نیاز دارند بخرم ، چهار درهم گم شد و من جرأت بازگشت به سوى آنان را ندارم .

    حضرت ، چهار درهم به او عطا کرد و فرمان داد که به سوى خانواده اش بازگردد آنگاه به بازار آمد و پیراهنى به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را سپاس گفت .

    پیامبر (صلى الله علیه وآله) از بازار بیرون رفت که ناگاه مردى را عریان دید که مى گوید : اگر کسى مرا بپوشاند خدا او را از لباس بهشت خواهد پوشانید ! حضرت پیراهن تازه خریده را از تن بیرون آورد و به نیازمند پوشانید سپس به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده پیراهنى دیگر خرید و پوشید و خدا را سپاس گفت و به سوى منزلش بازگشت .

    در مسیر راه آن کنیز را دید که هنوز میان راه نشسته ، به او فرمود : چرا نزد خانواده ات بازنگشتى ؟ گفت : رفتنم به تأخیر افتاده مى ترسم به خانه باز گردم و مورد آزار قرار بگیرم ،
    پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : همراه من بیا و مرا نزد خانواده ات ببر که از تو شفاعت کنم .

    پیامبر (صلى الله علیه وآله) تا درِ خانه آمد سپس گفت : درود بر شما اى اهل خانه ! ولى پاسخى نشنید ! دوباره درود فرستاد ، باز پاسخش را ندادند ، بار سوم سلام کرد پاسخش را دادند ، فرمود : چرا بار اول و دوم جوابم را ندادید ؟ گفتند : اى پیامبر خدا ! سلامت را شنیدیم ولى دوست داشتیم چند باره بشنویم ، حضرت فرمود : این کنیز آمدنش به تأخیر افتاده او را مؤاخذه نکنید ، گفتند : اى رسول خدا ! ما او را به خاطر قدم هایت که به سوى خانه ما آمد در راه خدا آزاد کردیم !

    پس
    پیامبر (صلى الله علیه وآله) گفت : خدا را سپاس ، من دوازده درهمى با برکت مانند این دوازده درهم ندیدم ! دو عریان را پوشانید و انسانى را از قید بردگى آزاد کرد



    حسن عسکری ::: پنج شنبه 85/7/20::: ساعت 5:14 عصر
    نظرات دیگران: نظر
    موضوعات یادداشت:

                                                  

    کودک یتیمی به حضوررسول خدا(ص) آمدوچنین عرض کردپدرم ازدنیارفته ،مادرم ،بینوا و بی بضاعت است ،خواهرم ،شوهروسرپرست ندارد،ازچیزهائی که خدابه توعنایت فرموده به من اطعام کن ،تاخداوندخشنودگردد .
    پیامبرص تحت تاثیرقرارگرفت به اوفرمودچقدرنیکوسخن می گوئی ؟ .
    سپس به بلال حبشی فرمودباشتاب به حجره های همسران من برو،وجستجوکن ،اگرچیزی ازطعام هست بیاور .
    بلال رفت و به جستجوپرداخت ومشتی خرمایافت وبه حضورپیامبرص آورد .
    پیامبرمهربان اسلام ص خرماهارابه سه قسمت کرد،هفت عددآن رابه آن کودک یتیم داد،
    وفرمودبقیه رابگیر،هفت عددآن رابه مادرت بده وهفت عدددیگر رابه خواهرت بده .
    کودک یتیم درحالی که خوشحال بودازنزدرسول خداص رفت ، دراین هنگام ،
    معاذیکی ازاصحاب برخاست ودست نوازش برسرآن کودک یتیم کشیدوباگفتاری مهرانگیز،کودک راتسلی خاطرداد .
    پیامبرص به معاذفرمود: ای معاذ!توواین کارتورادیدم ،همینقدربدان ،

    هرکس سرپرستی یتیمی کند، ودست نوازش برسراوبکشد،خداوندبهرموئی که اززیردستش می گذرد،حسنه و پاداش خوبی به اومی دهد،وگناهی ازگناهان اورامحومی کند،وبردرجه ومقام معنوی اومی افزاید



    حسن عسکری ::: چهارشنبه 85/7/19::: ساعت 1:6 عصر
    موضوعات یادداشت:

                                            

    باسلام خدمت همه دوستان وخوانندگان این وبلاگ

     

    هدف از ایجاد این وبلاگ ذکر داستانهای آموزنده از پیامبر اعظم حضرت محمد(ص) است ویکی ازچیزهایی که بیشتر می تواند تأثیر گذار بررفتارهای اجتماعی و...ما باشد مطالعه ودقت درزندگی بزرگانمان می باشد.که قرآن هم به مطالعه داستانهای زندگی پیامبران مارا توصیه کرده ودرخود قرآن هم به همین خاطر خداوند به ذکر داستانهای گوناگون از زندگی پیامبران پرداخته است. امید وارم با خواندن آنها راه بهتر زندگی کردن را بیاموزیم.راستی اگر داستان جالبی از زندگی پیامبر اعظم  میدانید ارسال کنید تا به نام خودتان ثبت کنم.

    منتظر نظرات ومطالب وداستانهای شما هستم.

          

                                                                       باتشکر-عسکری

     

                                                



    حسن عسکری ::: چهارشنبه 85/7/19::: ساعت 1:2 عصر
    نظرات دیگران: نظر
    موضوعات یادداشت:

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 5
    کل بازدید :91414

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    پاییز 1385 - قصص النبی

    >>آرشیو شده ها<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<